شعر قالی کرمان که باشی میخوری پا بیشتر‎
نوشته شده در تاریخ ۰۱/۰۱/۲۹ | مرتبط با : مشاهیر کرمان | 386 views

تاریخ فرهنگ و ادب سرزمین ما پر از ضرب المثل های زیبا و شنیدنی است که هریک حکایت و ماجرایی را پشت خود پنهان دارند. اما در بین تمامی ضرب المثل ها، بعضی از آنها هستند که به یک چیز خاص که مربوط به یک شهر و دیار خاص است اشاره دارند. مثلا همانطور که می دانیم، کرمان مهد فرش و قالی است و ضرب المثل “مثل قالی کرمانه” یکی از آن ضرب المثل هایی است که با اشاره به کرمان و فرش کرمانی می خواهد نکته ای ظریف را بیان نماید. این ضرب المثل با توجه به اینکه قالی دست بافت، هر چه قدیمی تر شود و بیشتر پا بخورد می خواهد به این نکته اشاره نماید که “هر کسی که  سنش بالا میرود خوش رنگ و روتر میشود.”

اما یکی از شاعران جوان ما، شروعی سروده است که در آن به این نکته ظریف اشاره نموده است، در قسمتی از این شعر آمده است که “قالی کرمان که باشی میخوری پا بیشتر‎”. این شاعر جوان که از اهالی کرمان و شهر بم است، یکی از شاعران خوش ذوق ماست. در ادامه این مطلب مختصری از بیوگرافی این شاعر جوان و متن یکی از سروده های او که شامل “قالی کرمان که باشی میخوری پا بیشتر‎” است را با هم می خواهیم. همراه ما باشید.

 

بیوگرافی حامد عسکری

حامد عسکری متولد ۱۰ خرداد ۱۳۶۱ در بم، ترانه سرا و شاعر است

فارغ التحصیل لیسانس رشته حقوق قضایی از دانشگاه تهران شمال می باشد وی فوق دیپلم خود را در پایه لمعتین در حوزه علمیه گذرانده است، پدرش معلم بود.

شروع زندگی با شعر

حامد عسکری : من زندگی‌ ام شعر بوده است. اصلا طبیعتی که ما در آن جا به دنیا آمدیم این گونه بوده است مایی که چهار دست و پا روی قالی کرمان می‌ رفتیم تا قنات‌ ها و کوچه باغ‌ هایی که آن جا بود ناگزیری از شعار شدن نبود، نه تنها من بلکه پدر بزرگم هم این گونه بوده است

از حوزه علمیه تا دانشگاه آزاد

بعد از سوم راهنمایی رفتم حوزه علمیه و مشغول درس شدم و بعد شروع کردم به صورت قاچاقی دیپلم گرفتن. لمعتین را تمام کردم و همزمان دیپلم هم گرفتم. دانشگاه امتحان دادم و حقوق قبول شدم

روزمرگی شاعرانه

من کتاب بالینی‌ ام سعدی است و بیدل؛ شبی دو سه تا غزل از سعدی و بیدل باید بخوانم هفته‌ ای چند صفحه نهج‌ البلاغه باید بخوانم. رمان و داستان کوتاه هم زیاد می‌خوانم

البته از شاعران معاصر و هم‌ نسلان کمتر می‌ خوانم.

احساسات دوران بچگی

کودکی عجیبی داشتم. پسرعمه من متخصص زدن گنجشک با تیروکمان بود و من بقیه بستنی ام را کنار لانه مورچه ها می گذاشتم تا درگرمای بم چیز خنک بخورند

بارها برای کارتون کوزت گریه کردم حتی آن موقع ها کارتونی پخش می شد که ۱۵ پسربچه در جزیره ای گرفتار شده بودند، یادم می آید برای شبکه ۲ نامه ای نوشتم و راهکار دادم که آنها می توانند با این کار از آن جزیره بیرون بیایند، تمام بچگی من پر از احساسات این شکلی بود

بیشتر از سن خودم می فهمیدم و گاهی خیلی دردم می آمد.

وقتی بم زلزله شد

زلزله که شد دانشگاه رفسنجان بود. دوساعت بعد به بم رسید و شهرش را…

وقتی بعد از زلزله برگشتم بم، شهر آوارشده بود ۴۷ نفر از دوستان و آشنایان نزدیکم را از دست دادم پدربزرگم، مادربزرگم، عموزاده های پدرم و همبازی هایم، شب قبل توی بم عروسی بود بم تالار نداشت و عروسی ها در خانه بود. فردایش عروس و داماد را از زیر آوار بیرون آوردند

وقتی همه رفتند

اینطور برایتان بگویم که بعد از زلزله بم ۳۱۲ تا از شماره های گوشی من پاک شد. همگی در زلزله رفتند از زلزله بم و تاریخ ۵ دی ۸۲ حالا نزدیک ۱۲ سال می گذرد، من هنوز شب ها هفته ای یک‌بار خواب زلزله می بینم. هنوز نمی توانم به کنسرو ماهی لب بزنم از بس آن زمان شام و ناهار صبحانه مان شده بود تن ماهی، هنوز وقتی دخترم پتو را روی سرش می کشد نمی توانم نگاهش کنم. حالم خراب می شود.

مهاجرت به تهران

بعد از زلزله بعد آنقدر روحیش بهم ریخت که به تهران انتقالی گرفت.

از وقتی که انتقالی دانشگاهم را گرفتم ساکن تهران شدم. من برای شعر خیلی رنج و فقر کشیدم در ساختمانی که بودم عربی درس می دادم. ویراستاری می کردم. فایل صوتی یکی از دوستان خبرنگارم را پیاده می کردم. کارهای پروژه ای انجام می دادم.

حتی گاهی مجبور به کار ساختمانی هم شدم. کم کم با شاعرها آشنا شدم وبه محافل ادبی رفتم. من آدم کویری و خونگرمی بودم و زود به جمع های ادبی راه پیدا کردم.

غزل حامد عسکری

غزل نوزده از کتاب سرمه

نیستی از که بپرسیم نشانی ها را

پای عشق که بریزیم جوانی ها را

رفته ای فکر نکردی که پس از رفتن تو

چه کسی درک کند حال روانی ها را

هیچ کس مثل دل بی کس من لمس نکرد

این دل اشوبی و این دل نگرانی ها را

هر شب جمعه دلم منتظرت می ماند

تا لبت تازه کند فاتحه خوانی ها را

با همان پاشنه هایی که بلند است بیا

قبرها دوست ندارند کتانی ها را

غزل سی و هفت از کتاب سرمه

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم… با دل های تنها بیشتر

درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر

بم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

هر شب عمرم به یادت اشک می ریزم ولی

بعد حافظ خوانی شب های یلدا بیشتر

رفته ای … اما گذشت عمر تاثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز … فردا بیشتر

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

هیچ کس از عشق سو غاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

بر بخار پنجره یک شب نوشتی :عاشقم

خون انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر…

غزل هفت از کتاب خانمی که شما باشید

هنوز درک نکرده اند رسم دلبری ات را

به رغم اینکه به سرده اند روسری ات را

هنوز می چکد از چشم هایشان عطش این

که یک نفس به درآوری نقاب بندری ات را

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم و لهجه دری ات را

تو بوی خوب پسین های گلشن رازی

بخوان به متن خودت باز هم شبستری ات را

عروس واره من، مانده اند عتیقه فروشان

چه قیمتی بگذارند پلک مرمری ات را

خدای عشق تو بودی، کتاب عشق غزل شد

بیا قبول کنم من خودم پیمبری ات را

 


نام شما *
ایمیل * (نمایش داده نمی شود)
سایت شما

copyright © 2021 , Kermaniec.IR